زنی جوان که دارای یک گذشته تراژیک با آسیب های روحی است قصد دارد از کسانی که به گذرش می افتند انتقام بگیرد ...

اتفاقات فیلم در زمانی اتفاق می‌افتد که انسان‌ها ، اورک‌ها ، الف‌ها و پری‌ها همه باهم زندگی می‌کنند و فیلم به دو پلیس می‌پردازد. یکی از آنها یک انسان است و دیگری یک اورک. آنها باید تمام تفاوت‌های شخصیتی شان کنار بیایند و برای محافظت از یک الف جوان با یکدیگر همکاری کنند و هر اشتباهی در این بین می‌تواند به نابودی همه چیز منجر شود …

ماجرای پدری که گامی بی پروا اما صادقانه برای روبرو شدن با فرزندش برمیدارد و ...

ماجرای سریال از زمانی آغاز میشود که شهر لس انجلس در طی یک شورش توسط نیروهای خارجی مورد حمله قرار میگیره و همین موضوع دلیل خوبی برای دو دسته کردن مردم میشه و عده ای از مردم به عنوان مهاجر شناخته میشن و در پشت دیوارها قرار میگیرند و عده ای هم به عنوان انسانهای ظاهرن مهم در سوی دیگر دیوار قرار میگرند . ولی به دلایلی خود مردم نیز به دو دسته دیگر تقسیم میشوند . عده ای شورشی و عده ای هم به عنوان همدست با نیروهای خارجی… اما اصلیت ماجرا زمانی شروع میشود که پسر جاش هالووی را به سوی دیگر دیوار میبرند . جاش بسیار نگران است چون هر کس به آن سوی دیوار رفته ، دیگر باز نگشته . به همین دلیل تصمیم میگیرد که برای نجات پسرش به صورت غیر قانونی به آن سوی دیوار برود ولی به دلایلی که بعدا معلوم میشود در زمان عبور از درب وردی دیوار انفجاری رخ میدهد و آنها لو میروند . اما ماجرا زمانی عجیب میشود که جاش هالووی متوجه میشود که حضورش در سوی دیگر دیوار از قبل برنامه ریزی شده است...

داستان مردیُ میبینیم که میخواد یک هویت فرهنگی برای خانواده خودش درست کنه ، Anthony Anderson نقش مرد خانواده Dre ــو به تصویر میکشه و Tracee Ellis Ross هم در نقش Rainbow همسر دو نژادی اون ظاهر میشه ، سرشون خیلی شلوغه و 4 بچه با نامهای رویی ، اندره ، جک و دایانُ دارن بزرگ میکنن که این دو تای آخری دوقلو ان ، Laurence Fishburne هم نقش پدربزرگ خونواده رو بازی میکنه...

در این سریال با یک خانواده ناسالم روبرو هستید ، پدر یک خوشگذران ، مادری که مدت ها قبل از خانواده جدا شده ولی فیونا دختر ارشد خانواده قصد دارد خانواده را کنار هم نگه دارد و ...

"بی دست و پا" در مورد حوادث خاص در سال های شکل گیری ماست که گاهی اوقات ما را بهترین و گاهی بدترین نشان می دهد این سریال حول نوجوان پانزده ساله " جنا همیلتون " می گردد کسی که مثله خیلی ها احساس میکند در بین همسالان خودش دیده نمی شود و با نا امیدی می خواهد جایگاهش را پیدا کند چیزی که در این روزگار و این سن واقعا سخت هست روزگاری که در آن پیدا کردن جایگاه یعنی خاص و انگشت نما بودن و بد بختانه دیده شدن جنا درست بعد از تصادف آن که باعث شکستنه شدن دستش و زدن برچسب نه چندان جالبی به آن شد اتفاق افتاد و در حالیکه شایعات تصادفش می توانست بدترین کابوس زندگیش شود جنا تصمیم میگیرد از این اتفاق برای پیشرفت زندگیش استفاده کند...